دیوید: سی و نه سال داشت و در ادارهی بورس کار میکرد. او در کارش موفق بود ولی در دام یکی از تلههای زندگی (محرومیت هیجانی) دست و پا میزد.
دیوید با تنهایی دست و پنجه نرم میکرد. او دچار احساس خلأ و معناباختگی شده بود. احساس می کرد که در چاه عمیقی گرفتار شده است و سخت بیقرار است تا زنی بتواند زندگی پوچ او را معنا بخشد و غنی سازد. هر چند دیوید نمیدانست که این آرزو، محال است و تنهایی، سرنوشت و تقدیر اوست.
دیوید در دوران کودکیاش نیز با همین احساس تنهایی دست به گریبان بود. او هیچ گاه متوجه نشد که پدر و مادرش، سرد و بیمهر بودهاند. والدینش نیازهای عاطفی دیوید را برآورده نکرده بودند. به تدریج تلهی زندگی محرومیت هیجانی در ذهنش نقش بست و در دوران بزرگسالی نیز همان تجارب تلخ دوران کودکی برایش رقم میخورد. دیوید سالها به این الگوی ارتباطی در درمان نیز ادامه میداد. او نمیتوانست روند درمان خود را با یک درمانگر به انتها برساند، بلکه پس از گذشت چند جلسه، درمان را نیمهکاره رها میکرد و به سراغ درمانگر دیگری میرفت. اگرچه در ابتدا امیدآفرینیهای درمانگران او را دلگرم میکرد، اما پس از گذشت چند جلسه، ناامید و دلسرد میشد. در واقع او هیچ وقت با درمانگرانش رابطهی درست و انسانی برقرار نمیکرد. بلکه دایم برای توجیه خودش به منظور خاتمهی درمان به دنبال عیبجویی از درمانگران بود. با هر شکست درمانی به تدریج این اعتقاد او راسختر میشد که راه گریزی از مشکلاتش ندارد و تنهایی، سرنوشت نهایی اوست.
روانشناسی دیوید ,زندگی ,درمان ,دوران ,میکرد ,تنهایی، سرنوشت ,محرومیت هیجانی ,زندگی محرومیت ,زندگی محرومیت هیجانی منبع
درباره این سایت